مهندس درد
پدرم همیشه دوست داشت من مهندس شوم، من هم دیدم خیلی وقت است با دردها زندگی کردم، آن ها من را دوست دارند، به من برای زندگی و تغذیه احتیاج دارند، دیدم خوب بلدم درستشان کنم، آرامشان کنم، خوب بلدم از پسشان برآیم و همراهشان بخندم، به آن ها رسیدگی کنم و بفرستم سراغ زندگی خودشان. من الان یک مهندس درد هستم. با این حال پدرم به وجودم افتخار نمی کند.
دیروز، سالروز از دست دادن هادی پاکزاد بود. بشخصه دیر با هادی آشنا شدم، اما در همین چندسالی که شعر و موسیقیش رو شناختم، بسیار باهاش ارتباط برقرار کردم، خیلی از مفاهیم و مطالبی که تو آهنگاش بیان کرده، به طرز فکر خودم هم شبیهه، در واقع من ی جورایی هادی رو معادل ایرانی مرلین منسون میدونم!
چیزی نیست که بخوام بگم جایی نیست که بخوام برم
هیچ کی نیست که بخوام بیاد برای رفتن حاضرم
چیزی نیست که بخوام لمس کنم طعمی نیست که بخوام بچشم
بویی نیست که بخوام حس کنم رنجی نیست که بخوام بکشم
جایی نیست که بخوام بمونم مرزی نیست که ازش بگذرم
حقی نیست که بخوام بگیرم سهمی نیست از بودن ببرم
راهی نیست که نرفته باشم رنگی نیست که ندیده باشم
میلی نیست تا برنده باشم طوری نیست که نبوده باشم
حرفی نیست که بخوام بشنوم رازی نیست که بخوام بدونم
چیزی نیست که بهش فکر کنم کافیه دیگه نمی خوام بمونم
شوقی نیست واسه رسیدن چیزی نیست برای داشتن
حسی نیست برای احساس نیست آرزویی برای کاشتن
نیست چیزی که بدست بیارم چیزی نیست که بخوام ببازم
هیچی نیست که بخوام له کنم چیزی نیست که از نو بسازم
نیست طاقتی به این اسیری صبری نیست از جنس پیری
نیست نقطه ای برای آغاز نیست جایی که تمومی بگیری
آشنا نبودم باهاش ولی الان رفتم یه سری از کاراشو گوش دادم و چقدر خوشم اومد،
واقعا ممنونم از معرفیت