امروز بعد از مدت ها، تصمیم گرفتم ی فیلم ایرانی ببینم، ینی چندوقته که دوس داشتم آثار خوب کارگردانای ایرانی رو ببینم، نهایتاً بدون هیچ پیش زمینه ای، فیلم کلوز آپِ کیارستمی رو دیدم. در مورد ارزش و کیفیت فیلم خیلی جاها صحبت شده ازش و قطعاً من هم از دیدنش لذت بردم. اینکه افراد داستان حاضر شدن دوباره نقششون رو بازی کنن، و کارگردان هم تونست به خوبی از این نابازیگرها به اصطلاح، ی فیلم جوندار بسازه، خیلی حرف واسه گفتن داشت.
حالا جدای از این مسائل فنی و هنری، بیشترین موضوعی که منو تحت تاثیر قرار، شخصت اصلی فیلم، یعنی حسین سبزیان بود. فردی که به حدی عاشق سینما و فیلم دیدن بود که تقریباً میشه گفت همه چیزشو فدای علاقهاش کرد! از صحبت کردنش، مشخص بود که چقد اهل مطالعه و باسواده، اما وقتی که بعدا فهمیدم با چه وضعیت اسفناکی، ماجرای زندگیش تموم شد؛ خیلی بیشتر افسوس خوردم و متاثرتر شدم.
بعد از این فیلم، مستند "کلوز آپ؛ نمای دور" رو که سه سال بعد از جریانات فیلم "کلوز آپ، نمای نزدیک" ساخته شده بود رو دیدم، بازهم بیشتر ناراحت و دلگیر شدم که چرا سرنوشت این فرد عاشق سینما، به اون وضعیت رسید!
سبزیان، تو بخشی از مستند گفت که "من این جرئتو پیدا کردم که بیام و این نقش خودم رو تو اون فیلم بازی کنم"... دقیقا درسته، جرئت و شهامت زیادی این کار میخواست. کمتر کسی حاضر میشه بعد از اون جریان، بیاد و تو فیلمی که قراره همه ببیننش، اون داستان زندگیش رو بازی کنه... این حرکت، نشوندهندۀ عمق علاقه سبزیان به سینما و فیلم بود و چقد حیف که از این استعداد استفادهای نشد... بقول خود سبزیان، آدمایی مثل من، مثل ی برف به راحتی آب میشن و فراموش!
سبزیان بعد از اکران فیلم و ماجرای دستگیریش، به کلی از طرف جامعه ظاهربین اطرافش طرد شد؛ وضعیت زندگی بدی پیدا کرد و تا آخر عمر در تنهایی و گوشه نشینی خودش، زجر کشید ... تعجب میکنم که چطور آقایان کیارستمی و مخملباف، که بواسطۀ سبزیان، شهرت و اعتبار بیشتری پیدا کردن؛ اما سبزیان رو به حال خودش تنها گذاشتن... سبزیان آدم معمولی نبود؛ قطعا در عشقش به سینما، دچار جنون و احتمالاً اختلال روانی شده بود که نیاز به درمان داشت.
این پست رو هم با این صحبت زیبای زنده یاد سبزیان، به پایان میرسونم:
"مرده هم افقی داریم، هم عمودی، بنظرم ماها مردههای عمودیم!"